سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تقریرات درسی من

مجلس پنجم

(مثل این که نوشته­ها خیلی دارد تاریخی می­شود و از بس که این­ها را خوانده­ایم و راجع بهش فکر نکرده­ایم، برایمان تکراری شده است،خسته کننده در هر حال چاره­ای نیست از گفتن بعضی مسائل تاریخی چون می­خواهم از آنها نتیجه­گیری کنم، این بار را هم به بزرگی خودتان ببخشید.مؤدب)

وقتی که نامه­های مردم کوفه به 12 هزار تا رسید، امام دو نایب فرستادند، یکی مسلم را به کوفه تا امام را از وضعیت شهر مطلع کند و یکی ابن مسعود برای دعوت مردم بصره برای همراهی ایشان.

ابن مسعود به بصره رفت و نامه امام را برای مردم خواند و گفت که شما در زمان امیرالمؤمنین(علیه­السلام) و جریان جنگ جمل خیانت کرده­اید و حالا خدا این میدان را برای شما باز کرده تا جبران کنید. مردم بصره دور ابن مسعود جمع شدند و قول همکاری و یاری دادند ولی متاسفانه زمانی توانستند خودشان را به امام حسین(علیه­السلام) برسانند که امام به شهادت رسیده بودند و ابن مسعود تا آخر عمر به خاطر آن­که توفیق شهادت در رکاب امام حسین(علیه­السلام) را از دست داده بود، ناراحت و غمگین بود. (آی آدم دلش می­سوزد!گریه‌آور خدایی­اش فکر نکنم این یکی را می­دانستی...مؤدب چی؟... خوانده بودی؟ بابا مطالعه!... چشمکشاید هم فیلمش را دیده بودی!دروغ)

از اینجایش خیلی سوزناک است! اصلاً کجای حادثه کربلا سوزناک نیست؟!

از طرف دیگر مسلم به کوفه رفت و در آنجا مردم استقبال باشکوهی از او کردند و دسته دسته برای بیعت با او آمدند و در حدود 18 هزار نفر با او بیعت کردند و وعده کمک و یاری امام را دادند. (نکند با خودت بگویی که این تعداد که چیزی نیست که! همه­شان را جمع کنی باز هم یک پنجم ورزشگاه آزادی را هم پر نمی­کنند.مشکوکم ولی حواست باشد که شهرهای آن زمان مگر چند نفر جمعیت داشته؟ قد یکی از همین شهرستان­های کوچک اطراف تهران خودمان هم نبوده.) مسلم که این وضع را دید برای امام نامه نوشت و ایشان را از جریان آگاه کرد. وقتی خبر بیعت مردم کوفه به یزید رسید، او ابن زیاد را به کوفه فرستاد تا به اوضاع رسیدگی کند و مردم را سر جایشان بنشاند. varulv.gif : 33 par 28 pixels.ابن زیاد لباس­های ساده­ای پوشید و چهره­اش را پوشاند و وارد کوفه شد. مردم خیال کردند که امام حسین(علیه­السلام) آمده است، همه جمع شدند و به استقبال ایشان رفتند و کلی خوشحالی و شادی کردند ولی ابن زیاد همین که پایش به دارالاماره کوفه رسید، چهره­اش را باز کرد و بعد یک سخنرانی برای مردم ترتیب داد و کلی از نتایج بیعت با فرستاده امام(علیه­السلام) برایشان گفت و آنها را ترساند و بعد هم قول داد که هر کس با او همکاری کند، پاداش خوبی نصیبش می­شود،happytongue.gif : 19 par 26 pixels. کمی بعد هم شایع شد که سپاه شام به سمت کوفه حرکت کرده است، این بود که مردم ترسو و نان به نرخ روز خور کوفه،eating.gif : 35 par 25 pixels. شروع کردند به پچ پچ با یکدیگر که ای بابا، سری را که درد نمی­کند که دستمال نمی­بندند، بیایید برویم در خانه­هایمان بنشینیم و به زندگیمان برسیم، چه کار داریم به این کارها، دو نفر دیگر با هم جنگ دارند، آن­وقت ما الکی نخود آش می­شویم!cuckoo.gif : 29 par 18 pixels. یکی نبود بگوید که آخر خدا خوب خواسته­ها شما که عرضه نداشتید خب در همان خانه­هایتان می­نشستید و بیخودی برای امام نامه نوشتید و ایشان را مجبور نمی­کردید که به کوفه بیایند.دعوا ولی متاسفانه یک مرد در آن میان نبود که این حرف را به آنها بزند! یک وقت مسلم دید که آن 18 هزار نفر تبدیل شدند به 10 نفر، و آن 10 نفر هم در فاصله یک نماز مغرب و عشاء آب شدند و به زمین رفتند و مسلم تنها ماند. باورت می­شود 18 هزار نامرد یک جا با هم جمع شوند، واقعاً که نوبرش را آورده بودند.embarrassed.gif : 19 par 18 pixels. البته کسانی هم­چون حبیب بن مظاهر را به حساب نمی­آوریم که به هر جان کندنی بود شب عاشورا خودشان را به خیمه­­ی امام رساندند. خوش به سعادتشان!heartshape1.gif : 46 par 30 pixels.

نتیجه­گیری از حرف­هایم بماند برای دفعه بعد.


+ نوشته شده در  پنج شنبه 88/10/17ساعت  8:55 صبح  توسط انار.پ  |  نظر

مجلس چهارم

گفتیم که بعد از مرگ معاویه، مردم کوفه جوگیر شدند و همین­طور پشت سر هم برای امام حسین(علیه­السلام) نامه نوشتند و وعده کمک و یاری ایشان را در راه قیام علیه حکومت بنی­امیه دادند. وقتی تعداد نامه­ها به 12 هزار تا رسید، امام(علیه­السلام) با این­که از جهل مردم کوفه آگاهی داشتند و می­دانستند که در این راه شهید می­شوند، تصمیم گرفتند که به نامه­های آنها پاسخ دهند. می­دانی اگر آن روز امام به نامه­ها جواب نمی­دادند، چه می­­شد؟ دیگر معلوم نبود امروز چیزی از اسلام باقی بماند. چون این نامه­ها در طول تاریخ ثبت می­شد و نسل­های بعد به امام اعتراض می­کردند که چرا با وجود این همه نامه، باز همه دست روی دست گذاشتند و پاسخی ندادند. اگر می­گفتی که خب مردم کوفه آدم­های جاهلی بودند، با امیرالمؤمنین(علیه­السلام) و امام حسن(علیه­السلام) چنین و چنان کردند، پاسخ می­دادند که از کجا معلوم، شاید مردم کوفه در این مدت متنبه شده بودند و می­خواستند گذشته را جبران کنند، بالاخره نمی­شد به این راحتی­ها کار امام(علیه­السلام) را توجیه عقلانی کرد و می­دانی وقتی اعتقاد مردم نسبت به امامت سست شود، کم کم این سست شدن اعتقاد به شک در نبوت و بعد هم توحید می­رسد و در نهایت بعد از 1400 سال دیگر چیزی از اسلام باقی نمی­ماند که به من و تو برسد. امام(علیه­السلام) که افق دیدشان بسیار بالاتر و فراتر از امروز و فردا بود و پس فرداها را هم می­دیدند، وقتی به این مسائل فکر می­کردند، می­دیدند که وظیفه­شان این است که در این راه قدم بگذارند حتی اگر از نظر شخصی دچار مشکلات و سختی­های زیادی شوند.

آن وقت من یک گناهی مرتکب می­شوم یا در یک جا برای راحتی و آسایش خودم یک وظیفه شرعی را انجام نمی­دهم، مثلاً صبح زود زورم می­آید بلند شوم و نماز صبح بخوانم، و خیال می­کنم که یک کاری کرده­ام دیگر، فوقش از بهشت دور شده­ام، بعداً توبه می­کنم یا قضایش را به جا می­آورم و نمی­فهمم که این گناه پایه­ای می­شود برای سست شدن اعتقاد من نسبت به ولایت و نبوت و در نهایت توحید.

می­دانی زیباترین چیزی که امام(علیه­السلام) به یارانشان آموختند چه بود؟ به آنها یاد دادند که بین زنده بودن و زندگی کردن خیلی فرق است. آدم می­تواند چند صباحی مثلاً 70-80 سال در این دنیا زنده باشد و راه برود و بخورد و درس بخواند و ازدواج کند و بچه دار شود و در نهایت بمیرد و برود و در تمام این مدت هم کاری به کار خدا و پیغمبر و وظیفه و تکلیف نداشته باشد یا این­که در همه لحظات عمر مراقب باشد که به وظایفی که خدا در زندگی برایش تعیین کرده، عمل کند و در هر میدانی از امتحان که باز می­شود با توجه به قرآن و سیره اهل بیت(علیهم­السلام) عمل کند، حتی اگر در ظاهر دچار سختی شود و عمر کوتاه­تری هم نسبت به نفر اول داشته باشد. در هر حال هر دوی این آدم­ها می­میرند، به قول معروف دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد ولی یکی در یک مدت محدود خوش بوده و بعد مرده و رفته به جایی که فقط خدا می­داند کجاست و دیگری این زندگی محدود دنیا را به یک ابدیت زیبا و قشنگ پیوند زده است. حالا کدام سود بیشتری کرده است؟ امام حسین(علیه­السلام) و یارانشان که به شهادت رسیدند یا مردم کوفه که به دنبال امام نرفتند و فوقش چند سال بیشتر در این دنیا زندگی کردند؟

وقتی انسان در یک میدان امتحان قرار می­گیرد که روح و جسم در مقابل یکدیگر لشکرکشی و صف­آرایی می­کنند، یعنی روحش، ابدیتش، خدایش یک دستور به او می­دهد و بدنش و خوشی­های زندگی دنیایی چیز دیگری می­خواهد، اگر آدم عاقل و باهوشی باشد، خواسته روح را به خواسته جسم ترجیح می­دهد چون بدن فوقش چندین سال در این دنیا زندگی می­کند و سخت و آسانش را به هر نحو که شده، می­گذراند و می­رود ولی روح یک حیات ابدی دارد که هم سختی­اش و هم خوشی­اش، هر دو پایدار و ثابت­اند و تمام شدنی نیستند.


+ نوشته شده در  یکشنبه 88/10/13ساعت  8:41 صبح  توسط انار.پ  |  نظر

مجلس سوم

گفتیم که امام(علیه­السلام) می­دانستند که کشته می­شوند پس چه شد که قدم در این مسیر گذاشتند؟

این قصه­های تاریخی را بارها و بارها در منابر و مجالس شنیدی ولی مجبورم برای این­که وارد بحث شوم، یک مختصری از آنها را برایت بگویم. می­دانی که کوفه شهری بود که در زمان خلیفه دوم تاسیس شد و امیرالمومنین(علیه­السلام) هم در زمان خلافت خودشان این شهر را مرکز حکومت قرار دادند. بیشتر جمعیت کوفه را شیعیان تشکیل می­دادند، (این جمله قبل را یک­ بار دیگر بخوان، حواست باشدها، گفتم شیعه، به این کلمه توجه کن، یعنی در زمانی که خیلی از مسلمانان، امیرالمؤمنین(علیه­السلام) و فرزندانش را قبول نداشتند و مردم شام هم که اصلاً تشنه به خون آنها بودند، مردم کوفه خودشان را کشته مرده­­ی حضرت علی(علیه­السلام) می­دانستند، پس از این به بعد هر وقت شعار دادی "ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند" یادت باشد که کوفیان کافر که نبودند هیچ بلکه مثل من و تو پیرو و دوست­دار امیرالمؤمنین(علیه­السلام) هم بودند.) ولی همین کوفیان به ظاهر شیعه در طول 5 سال خلافت حضرت علی(علیه­السلام)، خیانت­های زیادی به ایشان کردند و این کارشکنی­ها را در زمان امام حسن(علیه­السلام) نیز ادامه دادند. امام حسین(علیه­السلام) در تمام این دوران شاهد رفتار مردم کوفه با پدر و برادرشان بودند و از جهل و نادانی کوفیان خبر داشتند. مردم کوفه وقتی خبر هلاکت معاویه را شنیدند، در خانه یکی از بزرگان شهر جمع شدند تا برای امام نامه بنویسند و بگویند که حاضرند به ایشان کمک کنند تا قیام کرده و حکومت را در دست بگیرند. دلم می­خواهد بروی نامه­هایشان را بخوانی، ترجمه­ هم شده و به راحتی در دسترس است، چه چیزها که در نامه­هایشان ننوشته­اند که گل­های بهاری درآمده، زمین­ها سرسبز شده، ملالی نیست جز دوری شما و چه می­دانم ما اینجا لشکر آماده کرده­ایم و منتظریم که شما فقط لب تَر کنی، آن وقت ببین چه بلایی بر سر این یزید فلان فلان شده می­آوریم و از این حرف­ها. امام(علیه­السلام) در آن زمان در مکه بودند. سیل نامه­ها به سوی ایشان سرازیر می­شد ولی امام پاسخی نمی­دادند تا این­که در یک روز 600 نامه به دستشان رسید (فکر کن! تازه آن موقع اداره پست و ایمیل و پیامک و این حرف­ها هم نبوده) و عدد نامه­هایی که کوفیان برای امام ارسال کرده بودند به 12 هزار نامه رسید. اگر این تعداد را با جمعیت شهرها در آن زمان مقایسه کنی که فوق فوقش در یک شهر پر جمعیت فقط چند ده هزار نفر زندگی می­کردند (این عددها را همین جور الکی نخوان و رد شو، یک مقدار به تفاوت جمعیت چند هزار نفری شهرهای آن زمان و جمعیت چند میلیونی همین تهران خودمان توجه کن، اگر گفتی چند تا صفر بیشتر دارد!) می­بینی که تعداد نامه­هایی که برای امام(علیه­السلام) رسید، بسیار زیاد بود. در واقع کوفیان با ارسال این نامه­ها تکلیفی را بر امام تحمیل کردند که ایشان مجبور شدند با علم به جهل مردم و کشته شدن خود به سوی کوفه حرکت کنند.

یک جمله می­خواهم بگویم که به نظر خودم، به خوبی علت کار کوفیان را نشان می­دهد: "جوگیر شدن". شیعیان کوفه در واقع جوگیر شدند. مثل خود ما که وقتی در یک جلسه دعای ندبه شرکت می­کنیم جوگیر می­شویم به خصوص اگر مداح خوبی هم دعا را بخواند، و سطل سطل اشک می­ریزیم و بعد هم بسته به این که در چه زمینه­ای استعداد داشته باشیم، می­آییم شعری می­گوییم یا نامه­ای برای امام زمان(عج) می­نویسیم یا اگر نتوانستیم، سی­دی مرحوم آقاسی را می­گذاریم که "شاید این جمعه بیاید شاید..." و برای خودمان کلی حال و حول می­کنیم و احساس عرفانی بهمان دست می­دهد ولی چند ساعت بعد انگار نه انگار که صبح چه حالی داشتیم، می­رویم پی معصیت­هایمان. حالا اگر امام زمان(عج) می­خواستند به این حالات عرفانی(!) ما توجه کنند و ظهور نمایند، به نظرت چندین صحنه کربلا باید اتفاق می­افتاد؟ زبانم لال نمی­خواهم بگویم دعای ندبه خواندن و برای ظهور آقا دعا کردن کار غلطی است، نه، می­خواهم بگویم آن شور و حال کجا و این نافرمانی­ها و گناهان کجا، بالاخره کدامشان حقیقی است. مگر دو چیز که این قدر با هم فرق دارند در یک جا جمع می­شوند؟ مگر این­که دچار دوگانگی شخصیت شده باشیم!

یاد جریان آن یار امام صادق(علیه­السلام) افتادم که آمده بود به اعتراض خدمت امام که چرا قیام نمی­کنید که مردم خراسان همه کمر همت به یاری شما بسته­اند و چنان و چنین! ولی وقتی امام به او گفتند که بیا برو در تنور، شروع کرد به توجیه کردن که شاید بتواند امام را منصرف کند. بعد یکی دیگر از یاران امام وارد شد، تازه سلام کرده بود که امام فرمودند بیا برو در تنور، آن هم تنور روشن! بنده خدا کلامی نگفت و یک راست رفت وسط آتش نشست و امام هم درش را بستند، بعد این بابا که حاضر نشده بود برود داخل تنور، دلش مثل سیر و سرکه می­جوشید و هر چه می­کرد نمی­توانست این کار امام را با عقل ناقص خودش توجیه کند. یک وقت امام در تنور را باز کردند و طرف صحیح و سالم بیرون آمد. امام می­خواستند با این کار به آن شخص بفهمانند که تو که این همه ادعا داری، چقدر نسبت به فرمان ما ولو به اندازه رفتن در تنور باشد، چون و چرا می­کنی آن وقت می­خواهی وارد میدان جنگ و شهادت شوی تا در هنگام خطر با همین توجیه­هایت فلنگ را ببندی و باز هم حسین بماند و چند یار انگشت شمار! می­دانی چه می­خواهم به خودم و تو بگویم؟ یک کلام! امام، یاری می­خواهد که عبد باشد، در میادین امتحان چون و چرا نکند. اگر اهلش نیستی نمی­خواهد لقمه­های بزرگتر از دهانت برداری، آهسته و پیوسته در همین میادین کوچک امتحان که خدا برایت باز می­کند، پیش برو و سعی کن طبق خواست امام و خدا عمل کنی تا کم کم آماده حضور در میادین بزرگتر شوی.

این دفعه خیلی حرف زدم و همه­اش هم حال­گیری بود. خب دیگر بس است. خلاصه این­که کوفیان با این جوگیر شدنشان، امام را مجبور کردند که به سوی قتلگاه برود.


+ نوشته شده در  پنج شنبه 88/10/10ساعت  12:50 عصر  توسط انار.پ  |  نظر

مجلس دوم

گفتیم که مشکل امروز ما در کمبود عبادات نیست بلکه مشکل در ضعف بینش است و این ضعف بینش باعث می­شود که انسان، عبد نباشد یعنی دستورات خدا را یک خط در میان اجرا کند و هر جا که سخت بود، بی­خیال شود. گفتیم که عشق عرفانی، انسان را عبد می­کند. این جمله طلب این دفعه­ات بود ولی فعلاً باید صبر داشته باشی تا معنی آن را دقیقاً توضیح دهم. (حالا انگار خودم فهمیده­ام یعنی چه! ما کجا و عشق عرفانی کجا؟!) عبودیت یعنی عبد بودن را به طور کامل در صحنه عاشورا می­توانی ببینی و در درجه اول این خود امام حسین(علیه­السلام) هستند که این عبودیت را نشان می­دهند. می­دانی چرا این حرف را می­زنم، چون امام(علیه­السلام) با این­که می­دانستند به شهادت می­رسند، قدم در این راه گذاشتند. یعنی با این که می­دانستند این راه بسیار پر خطر است و حتی به قیمت جان خودشان و بهترین یاران و فرزندانشان و اسارت خانواده­شان تمام می­شود، چون وظیفه خود را در حرکت به سوی مردم کوفه و در نهایت شهادت در کربلا می­دانستند، جان خودشان را فدای وظیفه و تکلیف الهی کردند. آیا من و تو حاضریم برای گذشتن از یک گناه، کوچکترین سختی را به خودمان بدهیم؟ (می­بینی چقدر با این جمله­هایم حال خودم و تو را می­گیرم! از این حال­گیری­ها زیاد داریم.)

اگر به روایات و احادیث مراجعه کنی، می­بینی که امام حسین(علیه­السلام) می­دانستند که شهید می­شوند. این­جا جایش نیست که این روایات را برایت بیاورم ولی می­توانی آنها را در کتاب­های مختلف مطالعه کنی. از جمله این روایات می­توان به خبر دادن پیامبر اکرم(صلی­الله­علیه­وآله)، کلام امیرالمؤمنین(علیه­السلام) هنگام عبور از سرزمین کربلا در جریان جنگ صفین، سخن امام حسن(علیه­السلام) در هنگام شهادت به امام حسین(علیه­السلام) و در نهایت خوابی که خود امام دیدند و خبر شهادت خودشان و اسارت خانواده­شان را شنیدند، اشاره کرد. پس چگونه است که با وجود این آگاهی به کشته شدن، حاضر می­شوند قدم در این مسیر بگذارند؟ (تقلب می­کنی و جوابش را از جمله­های اول خودم می­دهی؟ صبر کن، حالا تا به آن­جا برسیم کلی باهات کار دارم و می­خواهم یک عالمه حرف بزنم.)


+ نوشته شده در  سه شنبه 88/10/8ساعت  6:36 عصر  توسط انار.پ  |  نظر

مجلس اول

قرآن یک کتاب علمی است که باید حقایق آن به عین کشیده شود (وای چه جمله­ی قلمبه سلمبه­ای! بی­خیال این متن، برویم یک چیز دیگر بخوانیم!) صبر کن! بگذار برایت توضیح بدهم: یعنی باید یک نفر وجود داشته باشد که حقایق و مطالبی را که در قرآن بیان شده، در زندگی خود به تمام و کمال و بدون کم و کاست اجرا کند تا ما بتوانیم با الگو قراردادن او، در صراط مستقیم حرکت کنیم. (مگر در هر نماز چندین بار نمی­گویی "اهدنا الصراط المستقیم"؟) به همین دلیل است که پیامبر اکرم(صلی­الله­علیه­وآله) در حدیث ثقلین، دو چیز را برای امتشان به یادگار گذاشتند، یکی قرآن و دیگری اهل بیت(علیهم­السلام)، تا ما قرآن را بخوانیم و یاد بگیریم و بعد آن را با زندگی امامان خود تطبیق دهیم تا بفهمیم که در هر قسمت از زندگی چه طور باید عمل کنیم که مورد رضایت خداوند باشد.

حالا که معنای علمی و عینی را فهمیدی اگر بگویم "کربلا تجلی عینی و کامل تمامی حقایق قرآن است" متوجه منظورم می­شوی، یعنی انسان با دقت در عمق واقعه عاشورا می­تواند بینش خود را قرآنی و توحیدی سازد. (ای بابا، باز هم که سخت شد!) بینش یعنی طرز نگرش انسان به عالم و هستی. یک مثال برایت می­زنم. یک آدم خیلی خیلی گرسنه را در نظر بگیر، اگر یک ظرف نجاست را در مقابل چنین کسی بگذاری، حتی اگر از گرسنگی بمیرد، حاضر نیست لب به این ظرف بزند. می­دانی چرا؟ چون زشتی و کثیفی این ظرف را با عمق وجودش می­فهمد و حتی اگر نیم نگاهی هم به آن بیندازد، حالش به هم می­خورد یعنی این عمل و نزدیک نشدن به این ظرف نتیجه بینش اوست. حالا اگر به همان آدم غذا بدهیم و برش گردانیم به زندگی عادی (بیچاره شده موش آزمایشگاهی!) می­بینیم که به راحتی مرتکب گناه می­شود و خیلی هم احساس ناراحتی نمی­کند در حالی­که زشتی و آلودگی گناه خیلی بیشتر از کثیفی آن ظرف است. علت رفتار دوگانه این آدم چیست؟

ببین، اگر کمی به خود و اطرافیانت نگاه کنی، به آنهایی که اهل دین و دین­داری هستند (فعلاً کاری با بقیه نداریم)، می­بینی که ما از نظر عبادات چیزی کم نداریم. نمازهایمان که سرجایش است، ماه مبارک را هم که روزه می­گیریم، در محرم و صفرهایمان هم که یک سره در مجالس عزاداری هستیم، شب­های قدر هم که تا خود صبح غوغاست، مکه و کربلا و سوریه و مشهد هم که جای خودش را دارد، پس چرا هنوز گناه می­کنیم، پس چرا هنوز وقتی شرح حال امثال آیت­الله قاضی و آیت­الله بهجت را می­شنویم، از ته دل یک آه جانسوز می­کشیم که خوش به حالشان، پس چرا هر چه راه می­رویم انگار از جایمان جُم نخورده­ایم و هنوز همان هستیم که بودیم؟

مشکل امروز ما به عنوان یک مسلمان از جهت کمبود عبادات و اعمال نیست. گناهانی که ما مرتکب می­شویم به دلیل کم اطلاعی و نشناختن گناه و ثواب نیست، بلکه مشکل ما از جهت ضعف بینش است. اشکال کار در این است که ما هنوز نتوانسته­ایم بینش و نگاه خود را به اصول دین اصلاح کنیم. همان آدم مثال قبلی را در نظر بگیر، اگر بیاییم و او را کور کنیم و گرسنگی بدهیم و بعد ظرف نجاست را در مقابلش بگذاریم (چنین جنایتی را با موش آزمایشگاهی هم نمی­کنند!)، به راحتی از این ظرف می­خورد! (اَه! حالم به هم خورد. یعنی متوجه بویش نمی­شود!)

ما در اصول دین حق تقلید نداریم. عبادات مربوط به فروع دین هستند. در اصول باید با بینش صحیح حرکت کرد.

عشق عرفانی، انسان عابد نمازخوان و روزه­گیر ولی بی­معرفت را تبدیل به یک عبد عارف می­کند و این اصلی است که در صحنه عاشورا به زیبایی نشان داده شده است.

فعلاً جمله بالا طلبت بعداً بیشتر درباره­اش صحبت می­کنیم.

 


+ نوشته شده در  پنج شنبه 88/10/3ساعت  7:34 صبح  توسط انار.پ  |  نظر