من خيلي خوب مي دونم كه چرا اين دوست عزيزمون اينجاست!
اوكي خودتي!
خودتي!
نمي دونم ولي من از اول زندگي ام همين قدر رنگ پريده بودم! نبودم؟! حالا اين كلاسور دوست عزيزمون كه نظرشون رو اون پايين مي بينيد هم زدم تو سرم مغزم تكان خورد ديگه سردرد و اين جور حرف ها رفتيم درمانگاه با همين دوست عزيزي كه اين پايين مي بينيدش! دكتره هم ديد من رنگم پريده و منو خوابوند! حالا اون كه با كنار خوش گذشت! ولي فرداش دكتر عزيز از من پرسيد كه تو هميشه همين قدر سفيدي؟ من هم كه بالكل سفيدم. پرسيد كي رفتي آزمايش خون منم كه بالكل رها از بند اين حرف ها گفتم اصلا نرفتم! اونم ديگه خيلي نگرانم شد! منو مريض كرد! من حالم خوبه باور كنيد! خيلي هم خوبه! اصلا همون موقع كه روي تخت درمانگاه بودم خوب شد!