سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تقریرات درسی من

دندان

وقتی پسر کوچولو طبق معمول انگشتت را می گیرد و در دهان می برد تا با لثه اش به آن گاز بزند و دست تو ناگهان به یک چیز سفت و تیز برخورد می کند، و وقتی دقت می کنی دو تا دندان سفید را می بینی که دارند از میان لثه های صورتی سرک می کشند، خیلی ذوق زده می شوی ولی ناگهان احساس پیر شدن می کنی. ولی نه پیر شدن خودت حتی که پیر شدن همین پسر کوچولویی که این همه داری برایش زحمت می کشی. وقتی دوباره برمی گردد به همان جا که از آن آمده بود و چقدر دلت می خواهد این سیر پر ثمر باشد. آنوقت دعا می کنی: اللهم عجل لولیک الفرج و اجعلنا من خیر اعوانه و انصاره و المستشهدین بین یدیه.


+ نوشته شده در  چهارشنبه 89/6/31ساعت  6:33 صبح  توسط انار.پ  |  نظر

مجلس هفتم

سلام علیکم. راجع به سوالی که آخر مجلس قبل پرسیدم، فکر کردی؟

چی؟... یادت نمی­آید سوال چه بود؟! دست شما درد نکند! پس خیال کردی ما برای پر کردن اوقات فراغت این مطالب را اینجا می­نویسیم و می­خواهیم الکی وقت خودمان و شما را بگیریم؟! این همه بین مجلس ششم و هفتم وقت دادیم که بیایی و مطلب را چند بار بخوانی بلکه این دفعه سر جلسه آماده و قبراق باشی و اولین نفر دستت را بلند کنی و جواب سوالمان را بدهی. حالا چون دفعه اولت بود، زیاد سخت نمی­گیریم و نمی­گوییم که برو یک بار دیگر مجلس قبل را بخوان. همین جا یک یادآوری می­کنیم. (فقط نگویی که چقدر مطلبت طولانی شد، نصفش یادآوری مجلس قبل است.)

ببین دفعه پیش با هم درباره­ی یک سنت الهی صحبت کردیم یعنی سنت امتحان. اگر می­خواهی معنای "سنت الهی" را بدانی به زبان خودمانی می­گویم یعنی قوانینی که خدا در زمین قرار داده، این قوانین مثل قوانینی نیست که آدم­ها برای شهر و کشور و اجتماعات خودشان قرار می­دهند که هر زمان بخواهند می­توانند آن قوانین را تغییر بدهند، قوانین خدا ثابت است و هیچ کس نمی­تواند از زیرشان در برود. قرآن هم کتاب قانون خداست و تمام این سنت­ها را می­توانی در آن پیدا کنی البته به شرط دقت و تدبر در قرآن.

امتحان هم یک سنت الهی است که خدا قرار داده تا انسان­ها را خالص کند و آنهایی را که می­خواهند بندگان ناب و درجه یک او باشند از سایرین جدا کند و گفتیم که هر چه انسان در امتحانات موفق­تر عمل کند، خدا هم او را به کلاس بالاتر می­برد و امتحانات سخت­تری را پیش پایش قرار می­دهد تا دست آخر تنها آن دانه درشت­ها در غربال خدا باقی بمانند. اینجا بود که پرسیدم که آیا دلت می­خواهد از آن دانه درشت­ها باشی؟ یعنی از آن بندگان ناب و خالص و درجه یک خداوند؟ اگر می­خواهی بمان و بخوان وگرنه حرف­های بعدیمان به دردت نمی­خورد. پس تکلیف­ات را با خودت یک سره کن، هر وقت تصمیم گرفتی، من هم ادامه می­دهم، فعلاً همین جا منتظر می­مانم.

.....

چه شد؟ تصمیم­ات را گرفتی؟ خب، خدا را شکر. می­دانستم که تصمیم درستی می­گیری.

گفتم سنت امتحان، هم دل خودم لرزید و هم دل تو. آخر امتحان مساوی است با اضطراب. به خصوص در این فصل که اگر دانشجو یا دانش­آموز باشی از هرچه کلمه امتحان است، حالت به هم می­خورد.  حالا دلت می­خواهد از این گرداب امتحانات دنیا جان سالم به در ببری؟ دلت می­خواهد در همین دنیا سند بهشت را به دستت بدهند؟ شاید هم دلت می­خواهد امضای رضایت امام زمانت را بر روی صفحه جانت ببینی و خیالت راحت شود؟ چند نفر را می­شناسی که زمانی آدم­های خوبی بودند و همه به عنوان افراد متدین و مذهبی و با خدا می­­شناختندشان ولی به یک باره در یک امتحان الهی رفوزه شدند و دیگر از دین و ایمان برگشتند. داستان عمر سعد را که می­دانی که برای خودش یک پا عالم دینی بود یا شمر که در جنگ صفین در لشکر امام علی(علیه­السلام) شمشیر می­زد. این داستان­ها تو را نمی­ترساند که نکند ما هم یک روز از راه دین برگردیم؟ دلت نمی­خواهد عاقبت به خیر شوی؟ (یک وقت کانال را عوض نکنی، اشتباه نکن، این­ها پیام­­های بازرگانی نیست.) یک مژده برایت دارم. می­خواهم یک راه 100 درصد تضمینی نشانت بدهم، به ضمانت شخص رسول الله(صلّی­الله­علیه­وآله) و چه کسی مطمئن­تر از پیامبر می­شناسی که هرگز زیر قولش نخواهد زد. حتماً شنیده­ای که پیامبر اکرم(صلّی­الله­علیه­وآله) درباره امام حسین(علیه­السلام) فرموده­اند: "او چراغ هدایت و کشتی نجات است."[1] کمی راجع به این سخن پیامبر فکر کن. قضیه کشتی نوح(علیه­السلام) را که می­دانی. هر کس بر این کشتی سوار شد، نجات پیدا کرد و هر کس که جا ماند به عذاب خدا از بین رفت. اهل بیت پیامبر هم مثل کشتی نوح(علیه­السلام) هستند.[2]

این­ها را که گفتم گوشه ذهنت نگه دار، بیا برویم یک جای دیگر. اواخر سال 60 هجری، یادت می­آید داستان تاریخی­مان تا کجا پیش رفته بود؟ تا آنجا که امام(علیه­السلام) تصمیم گرفتند به دعوت کوفیان به سمت آن شهر حرکت کنند. نامه مسلم هم رسیده و خبر از بیعت 18 هزار نفر را داده بود.

حال امام(علیه­السلام) بر در دروازه مکه است. کشتی نوح آماده حرکت است و تو شنیده­ای که گفته­اند: "هر روز عاشوراست و هر زمین کربلا"، بانگ الرحیل این کاروان در تمام طول تاریخ طنین­انداز است. یعنی امروز هم اگر بخواهی می­توانی با کاروان امام(علیه­السلام) همراه شوی و باید بشوی چون راهی به جز این برای نجات وجود ندارد، راهی که پیامبر ضمانت­نامه­اش را امضا کرده­اند. بار و بندیل­ات را بردار که می­خواهیم حرکت کنیم.

هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله/ هر که دارد به سرش شور و نوا بسم الله (این قسمت را با نوای آهنگران بخوان.)

امام در این زمان می­ایستند و خطبه­ی کوتاهی را می­خوانند که توشه­ی سفر هر کس است که می­خواهد با این قافله همراه شود. می­خواهی بدانی آن خطبه چیست؟

پس تا مجلس بعدی.



[1] عیون أخبار الرضا علیه السلام، ج‏1، ص 60
[2] "إِنَّ مَثَلَ أَهْلِ بَیْتِی فِی أُمَّتِی کَمَثَلِ سَفِینَةِ نُوحٍ فِی قَوْمِهِ مَنْ رَکِبَهَا نَجَا وَ مَنْ تَرَکَهَا غَرِق‏"- الإحتجاج على أهل اللجاج، ج‏1، ص 157


+ نوشته شده در  جمعه 88/11/2ساعت  7:29 صبح  توسط انار.پ  |  نظر

مجلس ششم

سلام علیکم،  بی­مقدمه برویم سر اصل مطلب.

خدا میادین کوچک و بزرگ امتحان را برای آدم­ها قرار می­دهد تا آنها را خالص کند، حالا چون گفتم "میادین امتحان" خیال نکن که چیز عجیب و غریبی است، به زبان خودمانی می­شود همان زمان­هایی که شیطان می­خواهد گولمان بزند. همین طلا را در نظر بگیر که مردم کلی بابتش پول می­دهند، این طلا آن­وقت که تازه از معدن درآمده بود که به این زیبایی نبود، در کوره رفت و کلی حرارت دید و اضافاتش جدا شد و بعد هم کلی چکش خورد و کار رویش انجام گرفت تا تبدیل به یک گردنبند یا گوشواره زیبا شد. وقتی در یک میدانی قرار گرفتی و وظیفه و تکلیف الهی را بر خواسته نفس خودت ترجیح دادی، یعنی در جنگ بین فرشته و شیطان، توانستی فرشته را پیروز کنی (هورا!!!) تازه خدا شروع می­کند به ناز کردن. یعنی کار به همین جا ختم نمی­شود، امتحان پشت امتحان می­آید، یکی از یکی سخت­تر تا در هر مرحله قشنگ­تر و زلال­تر شوی، مثل یک دانش­آموز که هرچه در امتحانات مدرسه نمره بهتری بگیرد و به مقطع و دوره بالاتر برود، امتحاناتش سخت­تر می­شود. (اگر امتحان یک دانش­آموز کلاس اول را به یک دانش­آموز کلاس پنجم بدهند، بهش بر نمی­خورد؟) در مدرسه خدا هم همین قانون برقرار است (مدرسه خدا یعنی همین دنیا) فقط حواست باشد که وسط کار جا نزنی که حسابی سرت کلاه می­رود.

امام حسین(علیه­السلام) هم وقتی تصمیم گرفتند که پا در راه کوفه بگذارند، امتحان پشت امتحان پیش آمد. اول آن­که در همان دم دروازه مکه، دسته بزرگی از فرشتگان آمدند و از امام خواستند که اجازه بدهند تا در یک چشم به هم زدن تمام دشمنان ایشان را نابود کنند، امام قبول نکردند چون می­دانستند که خدا نمی­خواهد از این راه دشمنان را از بین ببرد، خدا می­خواست خون امام، اسلام را زنده نگهدارد. (حالا اگر من بودم، ذوق­زده می­شدم و ­به فرشته­ها می­گفتم خدا خیرتان بدهد، نجاتم دادید قربان دستتان، من همین جا استراحت می­کنم، شما بروید کار را یکسره کنید و بیایید خبرش را بدهید. خُب از بس بی­جنبه بازی درمی­آوریم خدا هم هیچ وقت فرشتگان را برایمان نمی­فرستد.)

تمام برنامه­هایی که برای آدم در زندگی پیش می­آید مثل غربالی است که خدا در دست گرفته (غربال به آن الک­های بزرگی می­گفتند که در قدیم مادربزرگ­ها ازش استفاده می­کردند.) و مدام آدم­ها را در آن می­ریزد و غربال را تکان می­دهد تا آدم­های کوچک و بی­ارزش که عرضه باقی ماندن در راه خدا را ندارند از غربال پایین بریزند، در اصطلاح خودمان یعنی روفوزه شوند، در هر امتحان هم سوراخ­های این غربال بزرگ­تر می­شود، یعنی امتحانات سخت­تر می­شوند تا دست آخر آن دانه درشت درشت­ها بمانند، یعنی 313 نفر یار حسابی از بین چند میلیارد آدم که روی کره زمین لای دست و پای هم می­لولند و معلوم نیست که به کدام سمت می­روند. دلت می­خواهد از آن دانه درشت­ها باشی؟


+ نوشته شده در  یکشنبه 88/10/20ساعت  7:39 صبح  توسط انار.پ  |  نظر

مجلس پنجم

(مثل این که نوشته­ها خیلی دارد تاریخی می­شود و از بس که این­ها را خوانده­ایم و راجع بهش فکر نکرده­ایم، برایمان تکراری شده است،خسته کننده در هر حال چاره­ای نیست از گفتن بعضی مسائل تاریخی چون می­خواهم از آنها نتیجه­گیری کنم، این بار را هم به بزرگی خودتان ببخشید.مؤدب)

وقتی که نامه­های مردم کوفه به 12 هزار تا رسید، امام دو نایب فرستادند، یکی مسلم را به کوفه تا امام را از وضعیت شهر مطلع کند و یکی ابن مسعود برای دعوت مردم بصره برای همراهی ایشان.

ابن مسعود به بصره رفت و نامه امام را برای مردم خواند و گفت که شما در زمان امیرالمؤمنین(علیه­السلام) و جریان جنگ جمل خیانت کرده­اید و حالا خدا این میدان را برای شما باز کرده تا جبران کنید. مردم بصره دور ابن مسعود جمع شدند و قول همکاری و یاری دادند ولی متاسفانه زمانی توانستند خودشان را به امام حسین(علیه­السلام) برسانند که امام به شهادت رسیده بودند و ابن مسعود تا آخر عمر به خاطر آن­که توفیق شهادت در رکاب امام حسین(علیه­السلام) را از دست داده بود، ناراحت و غمگین بود. (آی آدم دلش می­سوزد!گریه‌آور خدایی­اش فکر نکنم این یکی را می­دانستی...مؤدب چی؟... خوانده بودی؟ بابا مطالعه!... چشمکشاید هم فیلمش را دیده بودی!دروغ)

از اینجایش خیلی سوزناک است! اصلاً کجای حادثه کربلا سوزناک نیست؟!

از طرف دیگر مسلم به کوفه رفت و در آنجا مردم استقبال باشکوهی از او کردند و دسته دسته برای بیعت با او آمدند و در حدود 18 هزار نفر با او بیعت کردند و وعده کمک و یاری امام را دادند. (نکند با خودت بگویی که این تعداد که چیزی نیست که! همه­شان را جمع کنی باز هم یک پنجم ورزشگاه آزادی را هم پر نمی­کنند.مشکوکم ولی حواست باشد که شهرهای آن زمان مگر چند نفر جمعیت داشته؟ قد یکی از همین شهرستان­های کوچک اطراف تهران خودمان هم نبوده.) مسلم که این وضع را دید برای امام نامه نوشت و ایشان را از جریان آگاه کرد. وقتی خبر بیعت مردم کوفه به یزید رسید، او ابن زیاد را به کوفه فرستاد تا به اوضاع رسیدگی کند و مردم را سر جایشان بنشاند. varulv.gif : 33 par 28 pixels.ابن زیاد لباس­های ساده­ای پوشید و چهره­اش را پوشاند و وارد کوفه شد. مردم خیال کردند که امام حسین(علیه­السلام) آمده است، همه جمع شدند و به استقبال ایشان رفتند و کلی خوشحالی و شادی کردند ولی ابن زیاد همین که پایش به دارالاماره کوفه رسید، چهره­اش را باز کرد و بعد یک سخنرانی برای مردم ترتیب داد و کلی از نتایج بیعت با فرستاده امام(علیه­السلام) برایشان گفت و آنها را ترساند و بعد هم قول داد که هر کس با او همکاری کند، پاداش خوبی نصیبش می­شود،happytongue.gif : 19 par 26 pixels. کمی بعد هم شایع شد که سپاه شام به سمت کوفه حرکت کرده است، این بود که مردم ترسو و نان به نرخ روز خور کوفه،eating.gif : 35 par 25 pixels. شروع کردند به پچ پچ با یکدیگر که ای بابا، سری را که درد نمی­کند که دستمال نمی­بندند، بیایید برویم در خانه­هایمان بنشینیم و به زندگیمان برسیم، چه کار داریم به این کارها، دو نفر دیگر با هم جنگ دارند، آن­وقت ما الکی نخود آش می­شویم!cuckoo.gif : 29 par 18 pixels. یکی نبود بگوید که آخر خدا خوب خواسته­ها شما که عرضه نداشتید خب در همان خانه­هایتان می­نشستید و بیخودی برای امام نامه نوشتید و ایشان را مجبور نمی­کردید که به کوفه بیایند.دعوا ولی متاسفانه یک مرد در آن میان نبود که این حرف را به آنها بزند! یک وقت مسلم دید که آن 18 هزار نفر تبدیل شدند به 10 نفر، و آن 10 نفر هم در فاصله یک نماز مغرب و عشاء آب شدند و به زمین رفتند و مسلم تنها ماند. باورت می­شود 18 هزار نامرد یک جا با هم جمع شوند، واقعاً که نوبرش را آورده بودند.embarrassed.gif : 19 par 18 pixels. البته کسانی هم­چون حبیب بن مظاهر را به حساب نمی­آوریم که به هر جان کندنی بود شب عاشورا خودشان را به خیمه­­ی امام رساندند. خوش به سعادتشان!heartshape1.gif : 46 par 30 pixels.

نتیجه­گیری از حرف­هایم بماند برای دفعه بعد.


+ نوشته شده در  پنج شنبه 88/10/17ساعت  8:55 صبح  توسط انار.پ  |  نظر

مجلس چهارم

گفتیم که بعد از مرگ معاویه، مردم کوفه جوگیر شدند و همین­طور پشت سر هم برای امام حسین(علیه­السلام) نامه نوشتند و وعده کمک و یاری ایشان را در راه قیام علیه حکومت بنی­امیه دادند. وقتی تعداد نامه­ها به 12 هزار تا رسید، امام(علیه­السلام) با این­که از جهل مردم کوفه آگاهی داشتند و می­دانستند که در این راه شهید می­شوند، تصمیم گرفتند که به نامه­های آنها پاسخ دهند. می­دانی اگر آن روز امام به نامه­ها جواب نمی­دادند، چه می­­شد؟ دیگر معلوم نبود امروز چیزی از اسلام باقی بماند. چون این نامه­ها در طول تاریخ ثبت می­شد و نسل­های بعد به امام اعتراض می­کردند که چرا با وجود این همه نامه، باز همه دست روی دست گذاشتند و پاسخی ندادند. اگر می­گفتی که خب مردم کوفه آدم­های جاهلی بودند، با امیرالمؤمنین(علیه­السلام) و امام حسن(علیه­السلام) چنین و چنان کردند، پاسخ می­دادند که از کجا معلوم، شاید مردم کوفه در این مدت متنبه شده بودند و می­خواستند گذشته را جبران کنند، بالاخره نمی­شد به این راحتی­ها کار امام(علیه­السلام) را توجیه عقلانی کرد و می­دانی وقتی اعتقاد مردم نسبت به امامت سست شود، کم کم این سست شدن اعتقاد به شک در نبوت و بعد هم توحید می­رسد و در نهایت بعد از 1400 سال دیگر چیزی از اسلام باقی نمی­ماند که به من و تو برسد. امام(علیه­السلام) که افق دیدشان بسیار بالاتر و فراتر از امروز و فردا بود و پس فرداها را هم می­دیدند، وقتی به این مسائل فکر می­کردند، می­دیدند که وظیفه­شان این است که در این راه قدم بگذارند حتی اگر از نظر شخصی دچار مشکلات و سختی­های زیادی شوند.

آن وقت من یک گناهی مرتکب می­شوم یا در یک جا برای راحتی و آسایش خودم یک وظیفه شرعی را انجام نمی­دهم، مثلاً صبح زود زورم می­آید بلند شوم و نماز صبح بخوانم، و خیال می­کنم که یک کاری کرده­ام دیگر، فوقش از بهشت دور شده­ام، بعداً توبه می­کنم یا قضایش را به جا می­آورم و نمی­فهمم که این گناه پایه­ای می­شود برای سست شدن اعتقاد من نسبت به ولایت و نبوت و در نهایت توحید.

می­دانی زیباترین چیزی که امام(علیه­السلام) به یارانشان آموختند چه بود؟ به آنها یاد دادند که بین زنده بودن و زندگی کردن خیلی فرق است. آدم می­تواند چند صباحی مثلاً 70-80 سال در این دنیا زنده باشد و راه برود و بخورد و درس بخواند و ازدواج کند و بچه دار شود و در نهایت بمیرد و برود و در تمام این مدت هم کاری به کار خدا و پیغمبر و وظیفه و تکلیف نداشته باشد یا این­که در همه لحظات عمر مراقب باشد که به وظایفی که خدا در زندگی برایش تعیین کرده، عمل کند و در هر میدانی از امتحان که باز می­شود با توجه به قرآن و سیره اهل بیت(علیهم­السلام) عمل کند، حتی اگر در ظاهر دچار سختی شود و عمر کوتاه­تری هم نسبت به نفر اول داشته باشد. در هر حال هر دوی این آدم­ها می­میرند، به قول معروف دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد ولی یکی در یک مدت محدود خوش بوده و بعد مرده و رفته به جایی که فقط خدا می­داند کجاست و دیگری این زندگی محدود دنیا را به یک ابدیت زیبا و قشنگ پیوند زده است. حالا کدام سود بیشتری کرده است؟ امام حسین(علیه­السلام) و یارانشان که به شهادت رسیدند یا مردم کوفه که به دنبال امام نرفتند و فوقش چند سال بیشتر در این دنیا زندگی کردند؟

وقتی انسان در یک میدان امتحان قرار می­گیرد که روح و جسم در مقابل یکدیگر لشکرکشی و صف­آرایی می­کنند، یعنی روحش، ابدیتش، خدایش یک دستور به او می­دهد و بدنش و خوشی­های زندگی دنیایی چیز دیگری می­خواهد، اگر آدم عاقل و باهوشی باشد، خواسته روح را به خواسته جسم ترجیح می­دهد چون بدن فوقش چندین سال در این دنیا زندگی می­کند و سخت و آسانش را به هر نحو که شده، می­گذراند و می­رود ولی روح یک حیات ابدی دارد که هم سختی­اش و هم خوشی­اش، هر دو پایدار و ثابت­اند و تمام شدنی نیستند.


+ نوشته شده در  یکشنبه 88/10/13ساعت  8:41 صبح  توسط انار.پ  |  نظر

   1   2   3      >